#دوبیتی
مائیم گدای حضرت معصومه
محتاج عطای حضرت معصومه
همراه رضا ز دیده خون می ریزیم
در روز عزای حضرت معصومه
**
آمد ز مدینه تا که در قم باشد
در مملکت امام هشتم باشد
یعنی که خدا نخواست تا مرقد او
مانند مزار فاطمه گم باشد.
حمید مربوبی
گر چه دیدار برادر نرسیدی بانو!
بدنی زیر سم اسب ندیدی بانو!
خبرِ چند برادر تو شنیدی امّا
سرِ نی آیۀ قرآن نشنیدی بانو!
داغ مرگ همه اصحاب چشیدی آری
درد کعب نی و سیلی نچشیدی بانو!
شعلۀ هجر برادر جگرت را سوزاند
رأس او را سر بازار ندیدی بانو!
عمه ات زینب مظلومه به ویرانه اسیر
تو به قم خلوت محراب گزیدی بانو!
احترامت همه جا حفظ شد ای بنت رسول!
چون نسیمی سوی قم پاک وزیدی بانو!
مثل مولای غریبت که به غربت جان داد
به غریبانه ترین وجه، شهیدی بانو!
صبر تو زینبی و همت تو فاطمی است
با همین رتبه به اهداف رسیدی بانو!
مکتب فاطمه را خوب که احیا کردی
دل ز دنیای پر از غصّه بریدی بانو!
نهضت روح خدا را تو ببار آوردی
نهضت فاطمه را صبح سپیدی بانو!
کربلا را ز مدینه تو به قم آوردی
مُلک ری را تو به ایثار خریدی بانو!
قمِ تو بارگه نور و قیام و شرف است
هم چو خورشید از این شهر دمیدی بانو!
قطعه ای از حرم حضرت زهرا حَرمت
حرمش را تو به تصویر کشیدی بانو!
پرچم علم و عمل را تو کشیدی بر دوش
زیر این بار گران گر چه خمیدی بانو!
محمودژولیده
رسیده ام به نفسهای آخرم دیگر
که دستهای خزان کرده پرپرم دیگر
میان سینه ی خود قلب پرپری دارم
نه سایه ی پدری نه برادری دارم
دو چشمِ من به در اما کسی نمی آید
برای دیدنم آیا کسی نمی آید
نشد که حرف دلم را به آشنا گویم
به روی بستر مرگم رضا رضا گویم
اگر چه داغ برادر شکست خواهر را
ولی به نیزه ندیدم سر برادر را
تمام زمزمه ام زینب است در دمِ مرگ
که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را
دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه
دوباره می شنوم گریه های مادر را
سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ
کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را
میان بزم شراب و کنار نامحرم
چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را
به پیش چشم یتیمان شرر به جان میزد
بر آن لبان ترک خورده خیزران میزد
حسن لطفی
اگر چه سنگ صبور برادرش باشد
نشد کنار نفس های اخرش باشد
اگر چه همدم دلتنگی برادر بود
نشد زمان غم و درد دلبرش باشد
رضا رضا به لب و اشک نامه خوانش بود
سپرد سر به سفر تا کبوترش باشد
گذاشت پا به بیابان هجر تا شاید
فراق سر برسد تا که در برش باشد
تب فراق برادر اگرچه او را کشت
نشد که شاهد تاراج پیکرش باشد
نکشته پیش نگاهش کسی برادر را
ندیده نیزه نشین رأس انورش باشد
امام زاده ی موسی ابن جعفر است و ندید
نگاه قوم حرامی برابرش باشد
نگشته ذوب دلش در حرارت گودال
نشد که زائر رگ های حنجرش باشد
ندیده خنده ی بی شرم ساربانی را
ندیده حرمله ای سایه ی سرش باشد
ندیده کوچه ی پر کینه ی یهودی را
که با شکنجه نگهبان معجرش باشد
حسن کردی
#امام_حسین_ع
#
شب جمعه کنار ششگوشه
دل من حالت عجیبی داشت
میشنیدم صدای قلبم را
چشم من حس بیشکیبی داشت
حرمش از ملائکه پر بود
انبیا در طواف ششگوشه
و ثواب هزار حج را داشت
به خدا هر طواف ششگوشه
شب جمعه ضریح اطهر او
غرق نور حضور فاطمه بود
به خودم آمدم و فهمیدم
بر لبم این نوا و زمزمه بود:
«شبهای جمعه فاطمه، با اضطراب و واهمه
آید به دشت کربلا، گردد به دور خیمهها
گوید حسین من چه شد، نور دو عین من چه شد...»
سمت پایین پا که میرفتم
ناگهان چشمهای من تر شد
آنقدر اشک ریخت تا آخر
روضهخوان علی اکبر شد
یک به یک گفت روضهها را تا
پای ششگوشه از نفس افتاد
آه گویا کنار پیکر او
حضرت عشق ناله سر میداد:
«جوانان بنی هاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید ...»
از نگاه پر از تلاطم من
زمزم عشق و اشک جاری شد
آه از خیمه تا کنار فرات
عطش و داغ مشک جاری شد
خنکای شریعه هم میخواند
دم به دم از غریبی سقا
همنفس با صدای موج فرات
مادری دم گرفته بود آنجا:
«سقای دشت کربلا اباالفضل
دستش شده از تن جدا اباالفضل ... »
آن طرفتر نگاه میکردم
شِکوِه و اشک، ناله و گله را
میشنیدم کنار غربت تلّ
دم به دم ضجههای سلسله را
ناگهان در حوالی گودال
محفل گریههای زینب شد
زینب آمد کنار ششگوشه
کربلا کربلای زینب شد
رفت قلبم کنار بالا سر
آه انگار سر به پیکر نیست
همهٔ کائنات میلرزند
گوش کن این صدای خواهر نیست؟
«این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست...»
بانگ ندبه مرا به خود آورد
صبح جمعه رسیده بود از راه
دل من داشت «العجل» میخواند
در کنار ضریح ثارالله
یوسف رحیمی