#حضرت_معصومه_س




رسیده ام به نفسهای آخرم دیگر

که دستهای خزان کرده پرپرم دیگر

 

میان سینه ی خود قلب پرپری دارم

نه سایه ی پدری نه برادری دارم


دو چشمِ من به در اما کسی نمی آید

برای دیدنم آیا کسی نمی آید

 

نشد که حرف دلم را به آشنا گویم

به روی بستر مرگم رضا رضا گویم


اگر چه داغ برادر شکست خواهر را

ولی به نیزه ندیدم سر برادر را

 

تمام زمزمه ام زینب است در دمِ مرگ

که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را


دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه

دوباره می شنوم گریه های مادر را


سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ

کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را


میان بزم شراب و کنار نامحرم

چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را


به پیش چشم یتیمان شرر به جان میزد

بر آن لبان ترک خورده خیزران میزد



حسن لطفی