#✧✧✧✧✧✧
آن طائر بهشتی...تنها در آشیانه
چون شمع در دل ِ شب...می سوخت عاشقانه
سوزش شرار سینه...ذکرش ترانه ی لب
آهش به اوج افلاک...اشکش به رخ روانه
کی دیده زاهدی را...وقت عبادت شب
با دست بسته دشمن...بیرون بَرَد ز خانه
او با کهولت ِ سن...با قامت ِ خمیده
این با قساوت قلب...در دست تازیانه
کاهیده بُد تن او...کز بهر کشتن او
منصور لحظه لحظه...بگرفت ازو بهانه
آن زاده ی پیمبر...اِرثیه اش ز حیدر
این بود کز سرایش...آتش زند زبانه
هفتاد سال عُمرش...هفتاد سال غم بود
هر لحظه دید بیداد...از فتنه ی زمانه
آن عزّت رفیعش...آن غربت بقیعش
جُز تلّ خاک نَبوَد...از قبر او نشانه
♪♪♪♪♪♪♪♪